کد مطلب:225650 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:171

بینا شدن چشم کنیز دعبل خزائی
مشهور است كه، دعبل بن علی بن خزایی (ره)، مدیحه سرای اهل بیت علیهم السلام، جهت تقدیم مدح خود، در مرو خدمت امام رضا علیه السلام رسید. هنگامی كه خدمت آن امام همام علیه السلام رسید، عرض كرد: «یابن رسول الله! قصیده یی در مدح شما گفته ام؛ می خواهم كه از من بشنوید.» آن گاه امام علیه السلام به او اجازه داد.

قصیده ی او، كه بعدها شهرت پیدا كرد، متجاوز از صد و بیست بیت است. وی قصیده را برای آن حضرت خواند. ایشان كه به تمامی آن قصیده جاودانی، با تواضع گوش فرا دادند، آن را پسندید، و وی را تحسین كردند.

مرویست كه، چون دعبل محل شهادت و مزار هر یك از ائمه ی طاهرین علیهم السلام را در قصیده ی خود بیان كرده بود، امام رضا علیه السلام خطاب به او فرمود: «ما دو بیت شعر را به قصیده ی تو الحاق می كنیم.» آن گاه خودشان دو بیت شعر سرودند، و به قصیده ی دعبل افزودند [1] .

مفهوم آن اشعار راجع به محل شهادت و قبر شریف خودشان می باشد. حضرت در آن ابیات اشاره فرموده اند كه، قبر شریفشان در طوس خواهد بود، و شیعیانش آنجا را زیارت خواهند نمود. همچنین اشاره به ظهور منجی آل محمد صلی الله علیه و آله، حضرت مهدی (عجل) كرده اند. آن گاه به درون خانه تشریف برده، و كیسه یی كه صد دینار در آن بود، برای دعبل فرستادند؛ اما دعبل آن كیسه ی پول را پس فرستاد و گفت: «به امام علیه السلام بگویید، من این قصیده را به جهت زر و دینار نگفته ام. اگر جامه یی از پیراهن های خود به من عطا نمایید، باعث فخر من در دنیا و آخرت خواهد بود.» سپس بار دیگر حضرت جامه ی خزی از جامه های خود را به همراه آن پول برای او فرستاد، و به غلامش گفت: «به دعبل بگو، این زر را نگه دار، كه به



[ صفحه 82]



زودی به آن محتاج خواهی شد، و به كار تو خواهد آمد.»

دعبل پس از رخصت از محضر آن امام همام علیه السلام، طی منازل می كرد، تا به قم رسید. اهل قم التماس نمودند كه جامه را به آنها داده، و هزار دینار بگیرد، ولی او قبول نكرد. چون دو منزل از قم دور شد، ارازل و اوباش شهر، از عقب او رفته، و آن پیراهن مبارك را به زور از او گرفتند. دعبل نیز مجبور شد برگردد. او به قیمتی كه گفته بودند، راضی شد، به این شرط كه پاره یی از آن جامه را به خودش بدهند. بنابراین، پاره یی از جامه را از آنها گرفت، و به راه خود ادامه داد. چون چند منزل دیگر طی كرد، طایفه یی از راهزنان به قافله شان حمله كرده، و همه آنها را گرفته، و به تقسیم اموالشان مشغول شدند. دعبل متوجه شد یكی از آنها بیتی از همان قصیده ی خودش را می خواند و می گرید! [2] از او پرسید: «این شعر از كیست؟» در جوابش گفت: «تو به این شعر چه كار داری؟» دعبل التماس كرد كه بگوید. آن مرد گفت: «این شعر برای مردی از خزائنه است.» دعبل به او گفت: «آن شخص من هستم؛ و این شعر، سروده ی من است.» از قضا، این شخص، رییس آن گروه بود. هنگامی كه آن مرد دعبل را شناخت، و ثابت شد كه او راست می گوید، آن مرد دستور داد دست های قافله را گشودند. سپس فرمان داد همه اموال و اسباب قافله را به آنها پس دهند؛ تا آنجا كه حتی یك حبه هم نزد هیچ راهزنی نماند. آن گاه گروهی را به احترام دعبل، همراه قافله كرد، تا آنها را محافظت نمایند و به سرزمین منی برسانند.

خلاصه، وقتی دعبل بعد از این قضایا به خانه ی خود رسید، دید كه دزدان عرب به خانه اش ریخته اند، و تمامی دارایی او را به غارت برده اند. در اینجا به یاد حرف امام رضا علیه السلام افتاد كه فرمود: «این زر را محافظت كن، كه به زودی محتاج و نیازمند آن خواهی شد.»

از طرفی، وقتی شیعیان آنجا فهمیدند كه دعبل از حضرت رضا علیه السلام صد دینار صله دریافت نموده است، به سوی او هجوم آوردند، و هر یك از آن دینارها را به صد دینار از او خریدند. بنابراین، وضع مالی او خوب شد، و دوباره زندگی خود را سر و سامان بخشید.



[ صفحه 83]



از سویی، دعبل كنیزی داشت، كه به او علاقه مند بود. چون مسافرت دعبل به طول انجامید، در اثر بیماری، چشمانش كور و نابینا شده بود؛ و دعبل از این جهت پریشان خاطر بود! تا اینكه، شبی به یاد آن پاره ی جامه ی امام رضا علیه السلام كه از اهل قم پس گرفته بود، افتاد. بنابراین با امیدواری، آن پاره ی پیراهن متبرك امام علیه السلام را به چشم كنیز خود بست، و خوابید. چون صبح شد، و آن را از چشمان كنیزش باز نمود، چشمانش از روز اول هم روشن تر شده، و بینایی خود را به دست آورده بود. پس شكر خدا را به جا آورد! چون این قضیه در شهر پیچید، بسیاری از مریض های شهر آمدند، و آن پاره ی جامه ی متبرك را به موضع درد خود مالیدند، وشفا یافتند [3] .



ای رضا! ای كه رضا خود بر رضای تو خداست

روحم از شوق وصالت به فغان آمده است



چشم تر، سینه ی سوزان، به درت آوردم

تا نگویند تهیدست فلان آمده است [4] .




[1] رجوع شود به فصل اشعار رضوي (ع) در همين كتاب (فصل ششم)، قطعه ي اول.

[2] اري فيئهم في غيرهم منتقما و ايديهم من فيئهم (الخ).

[3] تحفة المجالس، معجزه ي سي و چهارم، ص 247.

[4] مرحوم ناظرزاده بردسيري.